Black Nightmares p2
کتاب را بر داشتم تا بخونم خیلی در موردش کنجکاو شدم به محض اینکه کتاب را باز کردم یک نامه از داخلش افتاد نامه را بر داشتم می ترسیدم چیز خاصی باشد پس داخل لباسم قایمش کردم. برای اینکه کسی بهم مشکوک نشه بر گشتم تا کتاب را بخوانم که ناگهان با یک ضد حال بزرگ مواجه شدم.
کتاب به یک زبان باستانی خاصی که تاکنون هیچ گاه ندیده بودم نوشته شده بود.
از جام بلند شدم و به سمت رییس کتابخانه رفتم و بهش گفتم: سلام ببخشید من می خواهم این کتاب را با خودم ببرم.
بهم گفت: نمی توانم یک چنین اجازه ای بدم
من هم کیسه سکه نقره را به گونه ای که کسی متوجه نشود به او دادم و گفتم: حالا می توانم کتاب را با ببرم
او هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است جواب داد در مورد چه چیزی صحبت می کنید؟
با لبخندی پیروز مندانه کتاب را برداشتم و به بیرون رفتم که پدرم را دیدم که با چهرهای عصبانی به سمت من می آمد وقتی به من رسید گفت: تا الان کجا بودی؟
گفتم: داخل کتابخانه مگر چه شده؟
با عصبانیت بهم گفت دختران اشراف و نجبای دیگر وقتی به یک چنین مهمانی هایی درون قصر دعوت می شوند تمام تلاش خود را می کنند تا به شاهزاده ریچارد نزدیک شوند آنوقت دختر من به دنبال کتابخانه است.
با این حرفش حالم گرفته شد و گفتم:عه عه حالم از اون شاهزاده از خود راضی و پدر مغرورش به هم می خوره.🤮🤮🤮🤮
پدرم با لحنی جدی ولی کمی آرامتر گفت: تو نباید چنین حرفی بزنی اتفاقاً باید سعی کنی خودت رو به اون نزدیک کنی اینجوری برای خانواده ما هم بهتر است.
جوابی ندادم ولی تو ذهنم گفتم:عمرا و ابدا......